ناهید شهید در لابلای خاطرات از یاد رفته:

نوشتۀ: انجنیر محمد نذیر تنویر، هالند

برگرفته از کتابی:  “از پلچرخی تا گوانتانامو”، فصل “دومین بازداشت”

بمناسبت سی و پنجمین سالروز تظاهرات متعلمین و محصلین شهر کابل نسبت به اشغال کشور شان:

ششم ثور 1359، روز توزیع کمکهای تعاونی “کشور شوری ها” به شاگردان لیسه نادریه بود اما شاگردان ضمن آنکه حاضر به دریافت آن نبودند، گرفتن آنرا نوعی از شراکت درجرم “اسارت کشور” شان می دانستند. اداره لیسه تصمیم گرفت تا در ختم دروس، این کمکها را بطوری جبری در صحن لیسه برای شاگردان توزیع بدارد. همان روز برحسب تصادف در منزل بودم که زنگ دروازه به صدا آمد. نورالله را در عقب دَر یافتم که درین رابطه مشوره ام را میخواست و درضمن بیان داشت که شاگردان چاره ی جز گرفتن کمک ها ندارند. بزرگی و عظمت این نوجوانان که دریافت کمک از کشور متجاوز را برایشان ننگ و عار می پنداشتند، جا دارد تا در صفحات تاریخ کشور به ایشان ارج گذاشته شود. چنان قرار گذاشته شد تا بعد از دریافت کمکها، آن را در بیرون محوطه مکتب به آتش بکشانیم. آتش بزرگی در سرک شرقی لیسه نادریه، جمیعت عظیمی را در آن ساحه گردهم آورده بود. هر آنقدر که زبانه های شعله آتش بالا می گرفت، بر تعداد جمعیت آنجا نیز افزوده می گشت. یکی از شاگردان که قبلاً پتلون تعاونی را بر تن داشت در جمع متعلمین پیوست و توجه دیگران را بخود جلب نمود. همه بر وی هجوم برده و پتلون را از تن اش درآورده در آتش پرتاب نمودند. اوج احساسات زود بالا گرفت و حالت را از روال عادی اش بیرون ساخته و به شکل تظاهرات درآورد. حضورم در آنجا و تماس های پیهم نورالله، شاگردان تیزهوش حلقه ما را که با من شناسایی نداشتند متوجه گردانید. تظاهرات به سوی پارک زرنگار به حرکت افتید و در حالی که جوانان در اوج احساسات شان بودند، نظم را رعایت نموده و مسالمت آمیز به پیش می رفتند. این آغاز تظاهرات خیابانی متعلمین و محصلین شهر کابل نسیت به اشغال کشور شان بود. شعار های نیز منظم و مسالمت آمیز و دارای پیامی از برای متجاوزین بود و همه فریاد سرمی دادند که:

“کمک نمی خواهیم- آزادی می خواهیم!”

بعد از چند صد متر راهپیمایی، شعار های “الله اکبر” و “شوروی خاک ما را ترک کن” به تظاهرات شکل انقلابی را داد. تظاهرات از “چهار راهی شهرارا” به سمت جاده بزرگی که به تعمیر انحصارات منتهی می گشت دور زد و درین لحظات افرادی مشکوک در صفوف تظاهرکنندگان رخنه نمودند. جیپ های خاد از عقب، جلو و سمت چپ (جاده آمد) تظاهرات را زیرنظر داشتند. زمانی که لاری های ترپالدار نظامی در صحنه حضور یافتند، افراد مشکوک شروع به سنگپرانی نمودند. خادیست ها این عمل را دستآویز قرار داده و در آغاز شروع به فیرهای هوایی نمودند. تظاهرکنندگان که از سه جهت قبلاً در محاصره بودند چاره ی جز حرکت در جهت “تانک ذخیره” نداشتند. اما در آن مسیر منازل رهایشی پهلوی هم قرار داشتند که مسیر را بسته بود- به جز محوطه یکه در آن “ورکشاپ موتر” قرار داشت. تظاهرکنندگان سعی داشتند تا حصار های جانبی را بشکنانند و از آن عبور نمایند اما با اثابت مرمی و زخمی شدن ده ها تن، وحشت زده به طرف محوطه ی ورکشاپ هجوم آوردند. شکار بر دام افتید و خادیست ها متعلمین را تک تک دستگیر و در لاری های نظامی بار می کردند.

احساس کردم که محصل بودنم در بین متعلمین و آن هم محصل پوهنحُی انجنیری، خطریست جدی که نباید به دام ایشان بیافتم. موتر های کهنه در کنارهم تا دیوار جنوبی محوطه قرار داشتند. با یک پرش برق آسا از یک “بانت” به “بانت” دیگر تا دیوار خود را رساندم و در حالی که باران مرمی می بارید خود را در محوطه جنوبی ورکشاپ انداختم. خانمی که در محوطه خانه اش بود با دیدن ام فوراً دَر حویلی اش را بست و گفت: “من آنها را مصرف نگه میدارم و خودت به سمت “تانک ذخیره”- حویلی به حویلی محوطه ها را عبور کن تا آنکه به سرکی منتهی میشوی که با این سرک راه ندارد.” این ساحه که قبلاً “جبه زار” بود از آبروهای زیادی تشکیل یافته، که مانع امتداد سرک ها از هر جهت می گردید. با ساحه آشنایی قبلی داشتم و به فرار خود در جهت “تانک ذخیره” ادامه دادم. زمانی که از محل دور گشتم نخواستم دوباره داخل ساحه ی کارته پروان گردم. از طریق کوه آسمایی بطرف کارته سخی و جمال مینه رفته و داخل ساحه پوهنتون گشتم. خبر تظاهرات و سرکوب آنرا برای حلقه های ارتباطی خود داده و دیری نگذشت که این خبر- همه ی ساحه پوهنتون را پوشاند. از اینکه محصلین پوهنتون خود نیز از اشغال کشور شان رنج میبردند منتظر چنین لحظات بودند تا احساسات شان را به تمثیل کشانند که تظاهرات 6 ثور را میتوان سرآغاز تظاهرات سال 1359 نامید. هرچند که این تظاهرت بعد از یک فاصله کوتاه (سه کیلومتر) با خشن ترین نوع سرکوب گردید اما بجا خواهد بود تا ازین شهامت و جرأت متعلمین لیسه نادریه در تاریخ به نیکویی نام برد.

بخش فرهنگی حوزه مرکزی کابل که توسط حمیدالله (استاد اکبر) رهبری می گشت، نقش کلیدی و مؤثری در اعتراضات قشر تحصیل کرده داشت آنهم در شرایطی که کمونیستها ادعای روشنفکری داشتند و چنان به خور جامعه می داند که گویا تحصیل کرده ها ستون اصلی و هسته مرکزی اندیشه های شان را تشکیل می دهد. اما دهه ی اول ثور 1359 بر بطلان این ادعا خطی درشتی را در تاریخ کشور کشید و یک بار دیگر به اثبات رسانید که مردم این خطه بر هیچ چیزی جز اسلام قانع نخواهند شد.

درین روزها تنظیم و رهبری تظاهرات از طریق شبنامه ها شکل می یافت. شبنامه های که در اوراق نازک رنگی توسط ماشین های “گستتنر” به چاپ می رسید. گستتنر های که عمدتاً از ارگان های تحصیلی به شکل “نوبت وار” استفاده می گردید تا در شناسایی آن، سهولت پیش نیاید. هرچند آغاز سمستر اول سال 1359 برایم دوره ی استاژ بود و نباید در پوهنتون می بودم اما جهت بیشبرد فعالیت های فرهنگی، گاه و بیگاه به مکاتب و پوهنتون سر می زدم. فضای محل کار بعد از گذشت چند هفته برایم مطمئن و قابل اعتماد گشت و در غیابت ام، همصنفی ام صابرجان که وی نیز درآنجا ستاژ اش را سپری می نمود- بجای من امضا می نمود.

حتی امضای خود را چنان طرح کرده بودیم که در بین آن “چلیپا” شکل می یافت تا خانه های از قبل “چلیپا” شده (در کتاب حاضری مامورین) را بتوانیم به راحتی دوباره با امضای خود پُر نمایم.

بیشترین کارمندان ریاست تعمیرات (شهرسازی) روحیه ضد اشغالگران را داشتند. ایشان تشنۀ اخبار و گزارشات مجاهدین، بخصوص حوزه مرکزی کابل بودند که از طریق من مرفوع شده و همین علت باعث بسیج یک تعداد زیادی از کارمندان در شعبات مختلف گردیده بود. جای تعجب و جالب در آن بود که حتی کارمندانی که از پکت “وارسا” در آنجا ایفای وظیفه داشتند (بجز “نته شه” نقشه کش شعبه ما)، همه دارای نیات نیک و برخورد خوب با من بودند حتی بعضی اوقات ابراز نگرانی از “بی باک” بودنم در فعالیت ها می نمودند. سرانجنیر چکسلواکی شعبه ی میخانیک، روزها با من بحث های فلسفی را براه می انداخت، مهندسان و نقشه کش های روسی و پولندی که بیشتر شان از طبقه اناث بودند ضمن آنکه در برابر فعالیت هایم حساسیت نشان نمی دادند بعضی اوقات به حلقه های ما می پیوستند تا از جریانات آگاهی بیشتر حاصل نمایند. چنین فضا و بالا گرفتن حس اعتماد در محل کار، جسارت و بی باکی ام را در فعالیت ها بالا برده و به جای رسانده بود که شبنامه ها همچو اوراق عادی از یک دست بدست دیگر گردش می نمود. نظر به قلت مواد فرهنگی، در اخیر روز شبنامه ها را دوباره جمع آوری نموده که بعداً برای متعلمین و محصلین توزیع می گشت.

دهه اول ثور 1359 روزهای پُر شور و پُر تحرکی را در صفحات تاریخ کشور ثبت دارد. حرکت های مختلف و وسیع در تمامی ارگان های تحصیلی آغاز یافته بود. حلقه های از پسران و دختران در محوطه های مکاتب و پوهنحُی ها دورهم جمع می شدند و سخن از آرمان های دینی و کشوری شان می زدند. بعضاً این صحبت ها به شعار ها شکل می یافت و احساسات شان را بر روی دیوارها حکاکی می نمودند. دیوار های پوهنحُی انجنیری ممثل اراده ملت بود و با شعار های آزادی طلبی مزین یافته بود. زمانی که جیپ های خاد از آن محل عبور می کردند، با فریاد بلند- لعن و نفرین می شدند. در چنین وضعیتی خبری تظاهرات لیسه غازی و دارالمعلمین که دوستم عتیق الله “لنگر” مسوولیت آنرا پیش می برد- در فضای پوهنتون رخنه کرد. زمانی که به آنجا رسیدم، چنان پیدا بود که تظاهرات در همان محل و در همان لحظات آغازین اش، سرکوب و متواری شده باشد اما پسران و دختران قهرمان تاهنوز هم در خیابان ها دیده می شدند.

هشتم ثور بعد از متواری شدن تظاهرات، دختران لیسه سوریا و رابعه بلخی در برابر خانه جلالر در کارته چهار تجمع نموده و شعار های بر ضد وی و ارباب اش را سر داده بودند. اطراف خانه جلالر پُر از افراد خاد بشمول واحد های حفاظتی منزلش گشته بود که بعضی ازین خادیست ها در بالای بام ها مواضع اختیار نموده بودند. فریاد دختران که شعار سر می دادند “ای جاسوس چرا وطن ما را فروختی؟” بر فضای ساحه طنین افگنده بود. خیلی زود احساسات شان اوج گرفت و بعضی شان شروع به پرتاب سنگ نمودند. با اثابت هر سنگ بر پنجره های منزل جلالر، تعدادی ازین شیر زنان به رگبار بسته شده و به خاک و خون کشانیده می شدند. صحنه های باورنکردنی و تکان دهنده ی بود و معلوم نبود که خون انسان چه ارزش دارد؟ بیشتر مجروحین که از ناحیه پای زخم برداشته بودند، با سرعت توسط خادیستها از صحنه دور شده و به حویلی های همسایه ها انتقال می یافتند. این صحنه ها احساسات را بیشتر به اوج آن کشاند و نیروهای کمکی که تازه در آنجا حضور یافته بودند، سعی بر دور نگهداشتن حلقه ی پسران می نمودند. با تشدید نیروهای جدید، حلقه ی امنیتی زود گسترده گردید و سرک اول کارته چهار با سرکهای متصل به آن مسدود گردید.

ازین که چیزی نمی توانستم و ناظر چنین صحنه ها بودم در خود احساس ناتوانی و شرمندگی می کردم. هرچند که شعار های ما کوبنده تر بود اما ازین که تعداد ما محدود بود، آنها فقط سعی به دور نگهداشتن ما از صحنه می نمودند که با همین شیوه بلآخره توانستند پسران را از ساحه خارج و به سرکوب دختران تشدید ببخشند. دیری نگذشت که تجمع دختران ازهم فروپاشید و از صحنه دور رانده شدند. آنها بیان می داشتند که زخمی ها را از آنها جدا ساخته و با جیپ های خاد بجای نامعلومی انتقال می دادند.

حادثات پیهم و دلخراشی چند روز گذشته، احساسات جوانان را جریحه دار نموده تا آنکه فردا آن روز یعنی 9 ثور 1359 کابل شاهد صحنه های بزرگ و گسترده ی از تظاهرات بود.

در آغاز، تجمعات بطور حلقه های کوچک و غیر متحرک در مقابل هر پوهنحُی شکل یافته بود که بعداً آرام آرام به تحرک درآمدند. من که با اتحادیه محصلین نیز ارتباطات نیک داشتم با جمعی از هواداران اش و دیگر جوانان حزب اسلامی در شکل دهی تظاهرات سعی کردیم. نکته خیلی جالب و قابل غور، احساسات اسلامی جوانان درین تحرکات بود. خوب بخاطر دارم زمانی که تجمعات کوچک به یک کتله بزرگ در مرکز پوهنتون شکل یافت، فروزان محصل پوهنحُی سیانس که خیلی آزاد و شیک بود بر بلندی یکه ازآن بقسم تربیون استفاده میشد بالا رفته، بعد از چند شعار برعلیه اشغالگران بیان داشت:

“ما به هیچ چیزی کمتر از جمهوری اسلامی قانع نیستیم!”

این شعار که حرف دل مردم را بیان می داشت منعکس کننده آرمان های اسلامی جامعه ما بود که با خون و پوست مردم گره خورده بود.

جمعیت بزرگ محصلین به سمت پوهنحُی های اقتصاد، ادبیات و انجنیری به راه افتیدند و با عبور از کنار هریک آن، برتعدادش افزوده می گشت. اما زمانی که نزدیک پوهنحُی انجنیری رسید، جمیعت اش دوبرابر گشت و پوهنحُی انجنیری تقریباً بدون سکنه ماند. انبوه محصلین حرکت شانرا بطرف جاده سوم عقرب ادامه دادند تا از آن طریق بسمت قصر ریاست جمهوری پیش روند و فریاد شان را بگوش قصرنشینان برسانند. زمانی که تظاهرات به جاده سوم عقرب رسید متعلمین لیسه غازی از سمت چپ، متعلمین لیسه های سوریا و رابعه بلخی از جهت راست و محصلین دارالمعلمین از عقب به آن پیوستند و جمعیت چندهزاری را شکل دادند.

دربین تظاهرکنندگان دوستم عتیق الله “لنگر” که یکی از معاونین فعال حمیدالله (استاد اکبر) بود نیز به چشم می خورد که با شعار هایش گروه ی محصلین دارالمعلمین را رهبری می نمود. شور و هیجان تظاهرات چنان بالا بود که جوانان رهگذر را نیز باخود جذب می داشت. شعار های آزادیخواهانه و تجاوزستیز با نعره های “الله اکبر”، ترس و وحشت عمیقی را بر اعمال خلق و پرچم مستولی گردانیده که ممثل آن در ارسال نیروهای کمکی “اردو” جهت تقویه خادیست های ناظر در صحنه بود. موج خروشان متعلمین و محصلین در حالی که مسالمت آمیز به پیش می رفتند با فریاد شان “روسها خانه ما را ترک کنید!” فضای کابل را پُر ساخته بودند. دختران با عبور از کنار افراد قوای مسلح، چادر های سفید شانرا پرتاب می کردند و فریاد سر میدادند که “شما چادر بپوشید ما روسها را از کشور خود می رانیم!”.

در سه راهی جاده سوم عقرب و جاده دارلامان، متعلمین لیسه حبیبیه بطور پراگنده و نامنظم با تظاهرات پیوستند و به مسیر “ده افغانان” به حرکت شان ادامه دادند. همانگونه که جمعیت تظاهرکننده ها بزرگ و گسترده تر می گشت، بر تعدادی قوای اردو و امنیت، نیز افزوده می گشت.

جاده “ده افغانان” که به “پارک هوتل” منتهی می گشت قبلاً از سه جهت توسط قوای امنیتی مسدود گشته و حتی کوچه های که به دامنه کوه تلویزیون (آسمایی) راه می یافت در محاصره قرار داشتند. پیامد چنین صحنه از قبل معلوم بود اما تظاهرکننده ها در قلب نیروی های امنیتی داخل شده و زمانی که سعی می ورزیدند تا به پیشروی ادامه دهند از تمامی جهات مورد هجوم قرار گرفتند. فضا را صدای فیر گلوله ها پُر ساخته و هلیکوپتر های گنشیپ جهت رعب و وحشت در ارتفاع خیلی پائین پرواز داشتند. واقعاً وضعیت از کنترول خارج گشت و جمعیت تظاهر کننده، نظم اش را از دست داد. راه ها از هرجهت مسدود شده بود و همه در جهت نجات شان سعی می داشتند. زخمی ها و شهدای صفوف اول که بروی جاده افتیده بودند، جلوی پیشروی تظاهرات را گرفته و همه را به ناچار بسوی دامنه های کوه کشاندند. بی خبر ازآنکه تمامی کوچه های آنجا نیز در کمین دشمن قرار داشت و خادیستها از قبل وسایط نقلیه بزرگ را جهت دستگیری تظاهرکننده ها آماده ساخته بودند. خانه ها و حویلی های که در دامنه کوه قرار داشتند پُر از “تظاهرکننده ها” شده بودند و خادیستها به راحتی از آنجا محصلین و متعلمین را دستگیر و به زندان ها می فرستادند.

بازهم حالت ام نسبت به دیگران فرق داشت که بدون شک اتهام رهبری تظاهرات در آن می رفت. خود را از حویلی به منزل کشانده و از آن طریق به بام راه یافتم. در جهت قلعه کوه بازهم خود را در حویلی دومی انداخته و همچو گذشته ازطریق یک منزل به منزل دیگر راه یافته و در مسیر قلعه کوه به پیش می رفتم. نمی دانم چند منزل را عبور کرده تا به بام منزل آخری رسیده که به کوچه ی افقی منتهی می گشت. چند منزل دورتر در سر یکی از بام ها دوستم “لنگر” را دیدم که وی نیز در تلاش فرار می باشد. گنشیپ ها بر بالای ساحه دور میزدند تا از فرار تظاهرکنندگان جلوگیری نماید. از جانبی دیگر احتمال زخمی شدن بخاطر ارتفاع بلندی بام نسبت به کوچه نیز می رفت. به خالق هستی پناه برده و خود را به پائین انداختیم. ازهم جدا شده و از کوچه های مختلف به مسیر “جوی شیر” فرار نمودیم. نخواستم بطرف منزل بروم تا در آینده دستآویزی برای شان پیدا نشود. بطرف جای کارم یعنی ریاست تعمیرات که در مکروریان جدید بود رفتم. از تصادف نیک با رسیدنم در آنجا، تفریح چاشت بود و بیشتر کارمندان در طعام خانه حضور داشتند. همکاران ازین که بعضاً نامنظم بکار می آمدم و از جانبی تاهنوز اطلاعی از تظاهرات نداشتند، متوجه این قضیه نشدند.

عصر زمانی که به منزل برمیگشتم در ایستگاه مقابل سینما بهارستان با همصنفی هایم برخوردم. شریف جان در اوج احساسات اش به عصابنیت گفت: “این کار، این فاکولته و این زندگی اصلاً چه بدرد می خورد که ما فقط نظاره گر باشیم؟” وی که از فعالیت های سیاسی من آگاه بود سعی می داشت تا از طریق من رفع مسوولیت نماید. پرسیدم چیزی شده است؟

گفت: خبر داری که امروز ناهید و وجیهه شهید شده اند و ما نام خود را “مرد” مانده ایم؟

گفتم: ” دوسال می شود که ناهید ها و وجیهه ها در دهات و قصبه های ما به شهادت می رسند. آیا خون آنها کمرنگ تر و کم ارزش تر از خون کابلی ها می باشد؟”

گفت: نذیر! ما می خواهیم بعد ازین نظاره گر و بی تفاوت نمانیم. برای همه معلوم است که دولت بیشتر ضربه پذیر و هراس از حزب اسلامی دارد که خودت در آن می باشی، پس ما را نیز با خود همراه ساز!

گفتم: شریف جان! روی این مطلب بهتر است زمانی صحبت شود که عصاب آرام و برخاسته از نیات باشد زیرا این مسیر مشکلاتی را دارد که شاید تاهنوز تصورش را نکرده باشیم. بهر ترتیب احساس ات قابل قدر است اما یک چیزی را که در قدم اول می توانیم عملی نمایم، دوری ازین قاتلین و جنایتکاران می باشد. پس بهتر است که از راشد “خوستی” که از سرسپرده های کارمل است، دوری اختیار کنی زیرا آنها در چنین مواردی نه پایبند دوستی اند و نه هم خون شریکی!

 فردا همان روز (دهم ثور) دلم آرام نگرفت تا بسوی کار روم. مسیر را تغییر داده و ازطریق کوه سخی رهسپار پوهنتون گشتم. در مسیر راه در بلندترین مناطق مسکونی شهر کابل، بقایای شبنامه های که نزدم بقای مانده بود پخش نمودم. هنوز ساعت ده صبح نشده بود که وضع پوهنتون از آن بلندی متشنج بنظر می رسید. از کناره های وزارت زراعت نگذشته بودم که هلیکوپتر های گنشیپ را در یک ارتفاع پائین بالای صحن پوهنتون یافتم. به پوهنحُی زراعت که نزدیک ترین محل بود داخل شده و سراغ برادرن حزب اسلامی را گرفتم. آنها ضمن آنکه از مبارزین راه حق بودند از رفقای خیلی نزدیک ام نیز بودند بخصوص غفور (برادر ظاهر)، ناصر، نورالله، عزیز، اکبر و نورالله پسر وزیر صحت عامه وقت (وزیر صحت عامه نیز با حزب اسلامی ارتباط داشت و همکاری هایش در تاریخ کشور قابل ذکر می باشد. زمانی که مواد فرهنگی از حومه های کابل به داخل شهر می رسید آنرا تا بسیج نیروها، در منزل وزیرصاحب گذاشته می شد. بعداً در موقع مناسب مواد مذکور بطور سریع به سرگروپ ها توزیع می گشت که به تعقیب آن عملیات آغاز می یافت و برق آسا در کل نواحی شهر پخش می گردید که این شیوه امکان رده یابی را برای دولت دشوار می ساخت. هرچند که وزیرصاحب از ارتباطی های بنده نبود و من از طریق برادر ظاهر با وی آشنا شده بودم اما پسرش در حلقه ما فعال بود). با آنها یکجا بطرف “چای خانه” به راه افتیدیم که در این مسیر در مقابل هر پوهنحُی شاهد تجمعات گوناگونی گشتیم که حتی شعارهای شان از فاصله دور قابل درک می بود. از آنجا با دوستانم بطرف پوهنحُی انجنیری رفته که آنجا را کمرنگ و بدون جمعیت یافتیم. از وضعیت چنان پیدا بود که روز قبل اکثر دستگیر شده ها از این پوهنحُی بوده باشد. با عبور دختران از کنار این پوهنحُی، به پاس شهامت شان بر دیوارهای آن بوسه می زدند که دیدن چنین صحنه ها برایم قابل مکث و پُر عاطفی بود که زود بر احساسات ام اثری می گذاشت.

در چنین لحظات ریدی”ژواک” و بشیر از فعالین خاد که هم دوره ما بودند از دروازه عمومی پوهنحُی بیرون شدند. با مشاهده من در صحن پوهنتون، آنهم درین روز های تظاهرات، حس کنجکاوی شان برانگیخته شد اما جرأت نتوانستند تا سوالی را مطرح سازند. دفعتاً بفکرم رسید که مبادا کسی به جای من در کتاب حاضری امضا کرده باشد؟ ازدوستانم خداحافظی نموده و بطرف ریاست تعمیرات براه افتیدم. از پروردگارم آروز می کردم تا آنکه به آنجا رسیدم. آرزویم را برآورده شده یافتم و فوراً نصف اول روز را غیرحاضر درج نمودم.

فضای کابل را کلاً خبر های تظاهرات محصلین و متعلمین پُر ساخته بود. فامیل ها و بازماندگان شهدا، مجروحین و دستگیر شده گان برخویشتن می بالیدند و قاطبه ی ملت ازایشان بحیث قهرمانان نام می بردند. درچنین شرایط اولین نشریه مجاهدین بطور مخفیانه پای به عرصه ی مطبوعات کشور گذاشت. بلی نشریه “خواهر شهید” مربوط جوانان حوزه کابل حزب اسلامی به تاریخ 15 ثور 1359 بعد از شهادت ناهید”صاعد” و وجیهه”خالقی” به نشرات اش آغاز نموده و در مدح این شیر زنان مطالبی را بدست نشر سپارید که شور و هیاهوی بزرگی را در شهرکابل بدنبال داشت.

مجاهدت های مردم در دهات و قصبات که همیشه توسط کمونیستها رنگ تحجرگرایی و بیسوادی به آن داده می شد با همبستگی قشر جوان وتحصیلکرده، یکبار دیگر برای متجاوزین و وابستگان شان به اثبات رساند که عقیده مردم این خطه با اسلام و آزادی گره خورده و دور ساختن ایشان ازین محور، محال و خیال بیش نخواهد بود.

Show More

ځواب دلته پرېږدئ

ستاسو برېښناليک به نه خپريږي. غوښتى ځایونه په نښه شوي *

Back to top button